شرلوک (به انگلیسی: Sherlock) یک مجموعهٔ تلویزیونی بریتانیایی است که داستان آن بهروز شدهٔ داستانهای کارآگاهی شرلوک هولمز اثر آرتور کانن دویل است. این اثر توسط استیون مفات و مارک گاتیس ساخته شدهاست و در آن بندیکت کامبرباچ در نقش شرلوک هولمز و مارتین فریمن در نقش دکتر جان واتسون ایفای نقش میکنند. بعد از منتشر شدن شرلوک هولمز در سال ۲۰۰۹، اولین سری از سه قسمت ۹۰ دقیقهای در بیبیسی و بیبیسی اچدی در ژوئیه و اوت ۲۰۱۰ پخش شد. مجموعهٔ دوم که دارای سه قسمت است نیز اوایل ۲۰۱۲ شد. مجموعهٔ سوم که دارای سه قسمت است نیز در ژوئیه ۲۰۱۴ پخش شد.
تحلیل شخصیتها
داستان قسمت اول با آشنایی شرلوک با جان واتسون آغاز میشود. اولین نکتهای که باید دانست این است که چگونه این دو شخصیت که کاملاً با هم متفاوت هستند جذب یکدیگر میشوند، بدین منظور ابتدا باید با شخصیتهای این دو آشنا شد.
شرلوک هلمز
او بسیار باهوش است و میتواند چیزهایی را ببیند که دیگران قادر به دیدن آن نیستند، پس با مردم عادی فرق میکند. آدمها هم اصلاً از کسی که از آنها برتر باشد و با آنها فرق کند خوششان نمیآید، به همین دلیل شرلوک دوستی ندارد. در برابر این رفتار مردم او هم پذیرفته که از بقیه سرتر است و مغرور شده است. او میخواهد نشان دهد که بقیه برایش مهم نیستند و ارزشی برای جان مردم قائل نیست. این موضوع را میتوان از دیالوگی فهمید که شرلوک میگوید «کی به انسانیت اهمیت میده». اما باید دانست او نیز برای انسانیت و جان انسانها ارزش قائل است ولی ترجیح میدهد که این روی خود را به کسی نشان ندهد. این کار او دو دلیل دارد: یکی اینکه او نمیتواند همیشه خوب باشد، چون وقتی آدمها خوبی میبینند همیشه انتظار خوبی دارند و شرلوک نمیتواند همیشه خوب باشد و خوب و به جا رفتار کند. دلیل دوم که مهم است، موضوعی است که باید دربارهٔ شخصیت شرلوک دانست؛ او سرخورده است، چون هیچگاه هیچکس او را درک نکرده و به او محبت نکرده است، هیچکس سعی نکرده که با او دوستانه رفتار کند. به همین دلیل او هم به خودش قبولانده است که هیچ قلبی ندارد. در خلال یکی از مکالمههایش با موریارتی، موریارتی میگوید که من قلبت را خواهم سوزاند و شرلوک جواب میدهد «منابع موثقی گفتن که من قلبی ندارم». اما موریارتی که حتی شاید شرلوک را بهتر از جان هم میشناسد می گوید «هردومون میدونیم خوبشم داری». در طول سریال اگر با شخصیت شرلوک همراه شوید، حتماً دلتان برای او میسوزد چون میدانید او چه احساساتی دارد. عادی بودن برای او کسل کننده است و معمولی بودن برایش مثل جهنم است. پس ترجیح میدهد بیشتر بر کارش تمرکز کند، کاری که این امکان را برایش فراهم میکند تا بتواند خود واقعی اش باشد و از قدرتهای استثنایی اش بهرهٔ مفید ببرد. او معتقد است که مردم موضوعاتی را به حافظهشان میسپارند که از هیچ گونه اهمیتی برخوردار نیستند؛ مثلاً شرلوک نمیداند زمین دور خورشید میچرخد و به گفته خودش مغزش برای او مثل یک هارد درایو است که میتواند موضوعات بی ربط را از آن حذف کند. ممکن است این فکر روزی به ذهن همه ما خطور کرده باشد، چون مسلماً بسیاری از اطلاعاتی که در طول تحصیل یا در مواقع دیگر بدست میآوریم هیچگاه به درد ما نمیخورند. ولی شرلوک خیلی زود متوجه اشتباه خود میشود زیرا در حل یکی از پروندههایش به موضوعاتی درباره منظومه شمسی برمی خورد. او خیلی بچه گانه رفتار میکند. ممکن نیست سریال را ببینید و به کارهای شرلوک نخندید.
جان واتسون
او دقیقاً برعکس شرلوک است. جان نمایندهٔ مردم عادی است که ترجیح میدهند زندگی سادهای داشته باشند. او از جنگ افغانستان برگشته است، مسلماً جنگ بر روی تمامی کسانی که در آن شرکت دارند اثرات نامطلوبی دارد و این نکته به خوبی در سریال گنجانده شده است. پای جان مشکل دارد و او نمیتواند به خوبی راه برود اما همان طور که شرلوک اشاره میکند مشکل او جسمی نیست بلکه روحی است و شرلوک با زیرکی خاصی این مشکل را حل میکند. مشکل پای جان نیز ناشی از اثرات مخرب جنگ است. در اواخر قسمت اول نیز شرلوک خطاب به برادرش مایکرافت که در ردههای بلند مرتبه دولتی است میگوید «سعی کن تا من میرسم خونه جنگی به پا نکنی» که این خود انتقادی واضح به دولت انگلستان به خاطر جنگهایی است که به راه انداخته است. از سوی دیگر همان طور که برادر شرلوک به جان میگوید، هنگامی که او با شرلوک است میتواند دنیا را به شکل یک میدان جنگ ببیند. او با همه اثرات مخربی که جنگ بر روی او گذاشته باز هم جنگ را دوست دارد پس میتوان گفت که او نیز چندان معمولی نیست. بودن با شرلوک به او کمک میکند که خود واقعی اش باشد، این دقیقاً همان حسی است که شرلوک نیز به جان دارد. به عبارت دیگر میتوان گفت که این دو تکمیل کنندهٔ هم هستند، هرچیز که شرلوک ندارد در جان پیدا میشود و چیزهایی که جان ندارد و از داشتن آنها لذت می برده در شرلوک پیدا میشود؛ پس عجیب نیست که این دو چقدر زود به هم وابسته شدهاند.
جیمز موریارتی
اگر از گذشته با شخصیت شرلوک آشنایی داشته باشید مسلماً با دشمن درجه یک او، جیم موریارتی، نیز آشنایی دارید. تمامی موریارتیهایی که در گذشته دیدهاید را یک طرف و موریارتی این سریال را در سمت دیگر قرار دهید، چون او شبیه هیچ کدام نیست. نبرد خیر و شر که یکی از موضوعات اصلی در ادبیات و سینما بوده است همیشه هم به یک قطب مثبت قوی احتیاج داشته و هم به یک قطب منفی جذاب. قطب منفی مکمل قطب مثبت است زیرا اگر بدی نباشد هیچگاه خوبی به وجود نمیآید؛ به بیان دیگر هرچه بدی بیشتر باشد و بد من داستان خطرناک تر باشد ارزش کارهای قهرمان داستان بیشتر میشود. خلق کردن یک شخصیت خوب اصلاً کار سختی نیست و همواره میشود با تکیه بر کلیشهها یک قطب مثبت خلق کرد، اما نکته مهم این است که بتوان یک بدمن فوق العاده ساخت زیرا این بدمن داستان است که به شخصیت خوب ارزش میبخشد، حتی اگر آن شخصیت مثبت کلیشهای باشد (مانند رابطهٔ بتمن با جوکر در شوالیهٔ تاریکی). این سریال نیز از این قاعده مستثنا نیست. البته باید گفت قطب مثبت داستان، یعنی شرلوک، به هیچ وجه کلیشهای نیست ولی این موریارتی است که از شرلوک این سریال برای ما یک شخصیت فراموش نشدنی میسازد و به شرلوک هویت میبخشد. موریارتی برای داستان از خود شرلوک مهمتر است زیرا بدون وجود او کارهای شرلوک در نظر بیننده معمولی جلوه میکرد و هیچگاه شرلوک این چنین محبوب نمیشد. پس بهتر است قبول کنیم که شخصیت اصلی سریال موریارتی است نه شرلوک.
دانلود با لینک مستقیم:
دانلود: